ایرانی یعنی عشق!!!

هر جا که باشی!!!
وقتی سعدی می گوید بنی آدم اعضای یک پیکرند
وقتی نرودا می گوید من فقط پیوسته زمین را می شناسم و می دانم که بی نام است
وقتی ریتسوس می گوید من و رفقایم که خمیر نان جهان را می ورزند آن یقین روشن انسان را
وقتی که ماندلا می گوید آن کس که لیاقت مبارزه برای دیگری را ندارد
شهامت مبارزه برای خویشتن را نیز نخواهد یافت
وقتی چه گجوارا از آرژانتین به کوبا می رود و از کوبا به پرو می رود و شهید می شود
وقتی مسترباسکرویل معلم آمریکایی در انقلاب مشروطه در خط اول شهید می شود
وقتی گورباچف می گوید دیوار برلین بایستی برداشته شود و خود دیوار شوروی را بر می دارد
وقتی دوستان خارجی میرزا کوچک خان جنگلی همراه او شهید می شوند
وقتی والت ویتمن شاعر آمریکایی به تمام زمین سلام می کند
وقتی جهان اشعار مولانا را می خوانند
وقتی هانری کربن عمر خویش را در کلاس های مشرق زمین به پایان می برد
وقتی آ» ماری شیمل شناسنامه شرقی می گیرد
وقتی شیرکو بیکس شاعر کرد شهروند ایتالیا می شود
وقتی  حیدربابای شهریار به همه زبان ها ترجمه می شود
وقتی گوته از حافظ می آموزد
وقتی رازی جهان را تیمار می کند وقتی جهان به ویرانه های بم گریه می کند و دستش را چون دلش ایثار می کند
وقتی دوست کانادایی با صدای ام کلثوم از خواب بیدار می شود
وقت رشید بهبود اف به شانزده زبان آواز می خواند
وقتی یورگن کلینزمن برای زلزله ایران فوتبال کند
وقتی بورخس به براهنی می گجوید برایم از عطار بخوان
وقتی رضا رئیس انجمن پن کانادا می شود
وقتی نام دانشمندان ایرانی بر منظومه شمسی حک می شود
وقتی احمد شاه مسعود برای یارانش حافظ تفسیر می کند
وقتی اوئه نویسنده ژاپنی می گوید باید به آنها که جنگ نمی کنند نشان افتخار داد
وقتی کوروساوا عباس کیارستمی را به آغوش می کشد
وقتی کریستین امان پور چهره کریه جنگ را به جهان نشان می دهد
وقتی پاز می گوید نام ها را از خویش برداریم
و کودکان جهان قصه های هوشنگ مرادی کرمانی را می خوانند
وقتی الکساندرو دوست سوئیسی بیشتر اشک هایش را با افغانی ها می ریزد
وقتی مایکه و شاهین از دورها به کویر ایران می آیند و به بچه ها شنا می آموزند
وقتی فرهاد پیربال در ویرانه های عراق کلاس درس ترتیب می دهد
وقتی تو
وقتی تو به سونامی گریه می کنی
به جنگ بوسنی
کشمیر
افغانستان
عراق
فلسطین
سودان
سومالی
و جز آن سلامی نداری
وقتی تو به برج های آمریکا اشک می ریزی
من تو را متعلق به خود می دانم
در هر جا که باشی
در آغوش هر که باشی

گفتگو با خدا!!!

 

شبی در خواب دیدم با خدای خود به گفتگو نشسته‌ام.
پرسید: پس تو می‌خواهی با من گفتگو کنی؟
پاسخ دادم: اگر وقتی برای این کار داشته باشید.
و لبخندی زد: وقت من لایزال است
اکنون بگو چه سؤالی از من داری؟
پرسیدم: کدام فعل نوع بشر، بیشتر تو را متعجب می‌کند؟
و پاسخ داد:
اینکه از کودکی خود می‌گریزند و دوست دارند بزرگ شوند
و هنگامی که بزرگ شدند، دوست دارند بار دیگر کودک باشند.
اینکه سلامتشان را از دست می‌دهند تا به پول برسند…
و آنگاه، پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتیشان را بار دیگر به دست آورند.
اینکه با تفکر زیاد در مورد آینده، فراموش می‌کنند که به حال فکر کنند
گویی، آنها نه در حال زندگی می‌کنند و نه در آینده.
اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویا هیچگاه نخواهند مرد
و آنگونه
می‌میرند که گویا هیچ وقت زنده نبوده‌اند.

***


آنگاه دست‌های مرا گرفت
و ما لختی ساکت ماندیم.
آن وقت من پرسیدم:
والدین باید در پی آموختن چه درسهایی به فرزندان خود باشند؟
و پاسخ داد:
یاد بگیرند که آنها نمی‌توانند کسی را مجبور کنند که دوستشان داشته باشد.
تنها کاری که می‌توانند بکنند، آن است که خودشان کاری بکنند که دوست داشتنی باشند
یاد بگیرند که پسندیده نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که با تمرین بخشیدن، بخشنده باشند.
یاد بگیرند که فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا عشق به دیگران زخمی بر دلشان بگذارد
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این زخم‌ها التیام پیدا کنند
یاد بگیرند که ثروتمند، کسی نیست که بیشترین را داشته باشد؛
ثروتمند کسی است که کمترین احتیاج را داشته باشد.
یاد بگیرند کسانی هستند که او را عمیقاً دوست دارند اما خیلی ساده، هنوز نیاموخته‌اند که احساس خود را چگونه ابراز کنند یا نشان بدهند.
یاد بگیرند که دو نفر ممکن است در یک زمان به یک چیز نظر بکنند
و هر یک، برداشت متفاوتی از آن داشته باشند
یاد بگیرند که کافی نیست فقط یکدیگر را ببخشند، بلکه آنها یاد بگیرند که خود را
نیز ببخشند.

***


در نهایت خشوع از اینکه پاسخ سؤالاتم را داده بود
تشکر کردم و پرسیدم: چیز دیگری هست که دوست داشته باشی بچه‌ها بدانند؟
لبخندی زد و گفت: فقط این را بدانند که من همه جا هستم… همیشه